تغيير نگاه و تغيير نگرش


عضو نمیشی؟


نام کاربری
رمز عبور

:: رمز عبور یادت نیست!؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری

" صبح يك روز تعطيل در نيويورك سوار اتوبوس شدم. تقريبا يك سوم اتوبوس پر شده بود. بيشتر مردم آرام نشسته بودند و يا سرشان به چيزي گرم بود و در مجموع فضايي سرشار از آرامش و سكوتي دلپذير برقرار بود تا اينكه مردي ميانسال با بچه هايش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضاي اتوبوس تغيير كرد. بچه هايش داد و بيداد راه انداختند و مدام به طرف همديگر چيز پرتاب مي كردند. اما پدر آن بچه ها كه دقيقا در صندلي جلويي من نشسته بود، اصلا به روي خودش نمي آورد و غرق افكار خودش بود. بالاخره صبرم لبريز شد و گفتم: آقاي محترم بچه هايتان واقعا دارند همه را آزار مي دهند. شما نمي خواهيد جلوي شان را بگيريد؟ مرد كه انگار تازه متوجه شده بود دارد چه اتفاقي مي افتد كمي خودش را روي صندلي جابجا كرد و گفت: بله حق با شماست. واقعا متاسفم. راستش ما داريم از بيمارستاني برمي گرديم كه همسرم، مادر همين بچه ها، نيم ساعت پيش در آنجا مرده است. من واقعا گيجم و نمي دانم به اين بچه ها چه بگويم. نمي دانم كه خودم بايد چكار كنم و ... و بغضش تركيد و اشك سرازير شد. "

استفان كاوي بلافاصله پس از نقل اين خاطره مي پرسد: " صادقانه بگوئيد آيا اكنون اين وضعيت را به طور متفاوتي نمي بينيد؟ چرا اينطور است؟ آيا دليلي به جز اين دارد كه نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ " و خودش ادامه مي دهد كه: " راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم : واقعا مرا ببخشيد. نمي دانستم. آيا كمكي از دست من ساخته است؟ و اگر چه تا همين چند لحظه پيش ناراحت بودم كه اين مرد چطور مي تواند تا اين اندازه بي ملاحظه باشد، اما ناگهان با تغيير نگرشم همه چيز عوض شد و من از صميم قلب مي خواستم كه هر كمكي از دستم ساخته است انجام بدهم."


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



:: چند نفر تا حالا خوندن : 215
|
امتیاز نوشته : 29
|
امتیازدهندگان : 6
|
کل امتیاز : 6
نگارنده : مهدی یاسایی
تاریخ : پنج شنبه 22 آبان 1390
مطالب مرتبط با این پست